مدیریت زمان آدمهای به اصطلاح گرفتار


در ادامه قضیه های آموزشی (مطالعه های موردی) مدرسه مدیریت اَلَست، این بار به مدیریت زمان آدم های به اصطلاح گرفتار پرداخته ایم.

بهره وری و استفاده درست از وقت، با گرفتار بودن لزوما هم معنی نیست

مدیریت زمان آدمهای به اصطلاح گرفتار

لازم است بگویم که هدف از تولید و انتشار این منابع آموزشی آنست که:

  • الف- با مهارت های نرم- در این جا مدیریت زمان – و اهمیت آن ها هر چه بیشتر آشنا شویم.
  • ب- صاحبان کسب و کار، مدیران، کارکنان، و نیز مدرسان و دانشجویان برای مطالعه و بررسی به منابع دست اول ایرانی دسترسی داشته باشند.
  • ج- از خلاقیت و نقاط قوت یکدیگر بیاموزیم.
  • د- به علاوه، همیشه امیدوار هستم که یکی از مسئولان و مدیران خیر اندیش شرکت هایی که به عنوان “مورد یا Case” در این مطالعات مورد بررسی قرار گرفته اند – هر چند به صراحت از آن ها نام برده نشده- از پیشنهادات و نکات سازنده سایرین استفاده نموده و این فعالیت کوچک باعث پیشرفت های کوچک و بزرگ باشد.

و اما قضیه آموزشی “مدیریت زمان آدمهای به اصطلاح گرفتار”:

فکر می کنم سال ۱۳۹۵ بود که برای تامین مالی یکی از فعالیت هایی که درگیرش بودم تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم.

با این که چند سالی از تاریخ تولیدش گذشته بود، خیلی کار نکرده و در نوع خودش ماشین سالم و تمیزی به حساب می آمد.

پیش از این که برای فروش آگهی بکنم آن را به فامیل نزدیک و دوستان و آشنایانم پیشنهاد کردم.

طولی نکشید که یکی از بستگان علاقمند شد و ماشین را خرید. فکر می کنم اسفندماه بود.

با توجه به سابقه ای که از بدقولی هایش در ذهن داشتم برای نقل و انتقال سند خودرو به محضرخانه مراجعه کرده و یک وکالتنامه یک ماهه به نام ایشان تنظیم کردم.

محدودیت زمانی یک ماهه را از این بابت روی وکالتنامه گذاشته بودم که او را مقید کنم تا ظرف یک ماه به شماره گذاری مراجعه و پلاک خودرو را تعویض و سپس برای تغییر نام به محضرخانه مراجعه نماید. (در آن زمان بخشی از فرآیند نقل وانتقال خودرو توسط پلیس راهور و بقیه فرآیند در محضرخانه انجام می پذیرفت.)

وکالتنامه را به او تحویل دادم و یادآوری کردم که تا فلان تاریخ در فروردین ماه اعتبار دارد و خواهش کردم که تعویض پلاک را در مدت زمان مقرر به انجام برساند که بعد از آن به اتفاق به محضر خانه مراجعه نموده و کار را تمام کنیم.

او هم به من اطمینان داد که کار ظرف یکی دو هفته آینده انجام خواهد شد.

از آن جایی که خیالم از بابت قول هایش راحت نبود هفته بعد با او تماس گرفتم و سوال کردم که آیا کار تعویض پلاک انجام شده یا خیر.

در پاسخ گفت که خیلی گرفتار بوده و وقت نکرده و هفته بعد حتما انجام خواهد داد.

هفته بعد هم انجام نشد. هفته اول نوروز هم که تعطیل عمومی بود و عملا یک هفته دیگر برای انجام کار بیشتر باقی نمی ماند.

به همین دلیل، بعد از تعطیلات نوروز با او تماس گرفتم تا هم سال نو را تبریک گفته باشم و هم موضوع را دوباره یادآوری و تاکید کنم.

به من اطمینان داد که اتفاقا هفته دوم نوروز فراغت بیشتری دارد و کار حتما انجام خواهد شد.

به هر حال به خیال این که ضرب العجل و زمان وکالتنامه او را به انجام کار مقید خواهد کرد دیگر با او تماس نگرفتم.

چند ماه بعد در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. همان بنده خدا بود.

بعد از احوال پرسی گفت که به دلیل تخلف رانندگی ماشین توقیف شده و از من درخواست کرد تا برای آزاد کردن ماشین همراه او به اداره پلیس بروم.

با تعجب پرسیدم: “برای آزاد کردن ماشین شما با من چه کار دارند؟”

گفت: “آخر ماشین هنوز به نام شماست!”

به او گفتم: “مگر چند ماه پیش برای تعویض پلاک و تغییر نام اقدام نکردید؟”

پاسخ داد که: “راستش نه. خیلی گرفتار بودم و به این کار نرسیدم!”

 به او گفتم: “من وکالت نامه را به شما دادم و این همه به شما یادآوری کردم و …”

به هر حال دیگر نمی شد کاری کرد. وکالت نامه باطل شده بود.

گفت که برای مراجعه من به پلیس تماس می گیرد ولی دیگر تماسی نگرفت.

بعد از مدتی فهمیدم که ماشین را با ترفندی آزاد کرده است.

راستش از این بی توجهی عصبانی بودم. الان باید کار را دوباره تکرار می کردم.

ضمن این که هزینه محضرخانه هم- هر چند توسط خود او– باید تکرار می شد.

دیگر موضوع را به روی هم نیاوردیم. پیش خودم گفتم که لازم نیست دیگر به این موضوع فکر کنم.

بالاخره یک وقتی تصمیم به فروش می گیرد و آن وقت دیگر باید به اجبار باید پلاک تعویض شود ولی موضوع به این سادگی هم نبود.

وقت و بی وقت پیامک های جریمه ای از پلیس راهور با این مضمون دریافت می کردم:

“آقای رضا مومن خانی مالک محترم وسیله نقلیه . . . در فلان جا مرتکب فلان خلاف رانندگی شده اید.” و به این ترتیب امتیازات منفی خلاف های رانندگی او و اعضای خانواده اش به حساب من منظور می شد.

با این که پیامک ها را یک به یک برایش ارسال می کردم ولی زیاد توجه نمی کرد.

یک روز صبح زود از اداره پلیس به من تلفن شد.

به من اطلاع دادند که ماشین من تصادف کرده و راننده هم درون آن نیست.

به یکباره هزار فکر و خیال بد از ذهنم گذشت ولی فکر کردم که ماشین که توی پارکینگ است و من هم که امروز با آن جایی نرفته ام.

پرسیدم:  “کدام ماشین را می گویید؟”.

وقتی پاسخ داد متوجه شدم که در مورد ماشینی که فروخته بودم صحبت می کند.

حالا برای فامیلم نگران شده بودم و گفتم چه جور تصادفی بوده که الان داخل ماشین نیست.

نکند تصادف بدی بوده و با ماشین او را به بیمارستان برده اند و از این فکر و خیال ها.

با دلهره با او تماس گرفتم. توضیح داد که تصادف نسبتا شدیدی بوده ولی به خیر گذشته.

خدا را شکر کردم و دوباره از او درخواست کردم که بیاید برویم و کار نقل و انتقال را یکسره کنیم.

گفت که خودش هم از این موضوع متاسف است و حتما در همین نزدیکی قراری می گذاریم و کار را به انجام می رسانیم ولی باز هم اتفاقی نیفتاد.

دردسرتان ندهم.

داستان به همین منوال پیش می رفت و گاه و بی گاه جریمه هایی می رسید و من هم برای او باز ارسال می کردم.

تا این که در سال ۱۴۰۰- حدود ۵،۶ سال بعد- دو قانون جدید توسط قانون گذار وضع شد.

بر اساس قانون اول، چنانچه ارزش خودروی یا مجموع خودروهای شما از مبلغی بالاتر میرفت شما مشمول مالیات سالانه قابل توجهی می شدید که به صورت پلکانی هم تغییر می کرد.

قانون دوم هم به تغییر در وضعیت نقل و انتقال خودرو مربوط می شد. به این ترتیب که بعد از درگیری و کشمکش فراوان بین پلیس راهور و دفاتر اسناد رسمی، در نهایت با رای مجلس و دیوان عدالت اداری مقرر گردید تا تمام فرآیند نقل و انتقال خودرو در دوایر شماره گذاری انجام گیرد و بساط دفاتر اسناد رسمی از این میان برچیده شد.

من هم هر دو را بهانه کردم و با کمی فشار برای بعد از تعطیلات فروردین ۱۴۰۱ با او قرار گذاشتم.

او هم قبول کرد. هفته دوم عید با او تماس گرفتم.

دوباره بهانه آورد که میخواهم ماشین را به نام بچه ها بکنم ولی بچه ها سفر هستند. قرار را برای هفته بعد بگذاریم.

واقعا دلم می خواست که این کار به سرانجام برسد بنابراین سماجت کردم و هفته بعد پیگیری کردم و بالاخره موفق شدم با او قراری بگذارم.

قرار شد که خودش نوبت اینترنتی بگیرد و به من خبر بدهد.

یکی دو روز بعد این کار انجام شد و پیام داد که برای ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه روز شنبه ۲۰ فروردین در مرکز تعویض پلاک الغدیر تهران نوبت گرفته است.


وقتی پیش خودتان فکر می کنید که خیلی گرفتار هستید

تعجب کردم که چرا آن جا را انتخاب کرده است. به نظرم برای هر دو ما دور بود.

به هر حال روز شنبه ساعت ۱۰ از خانه به مقصد مرکز تعویض پلاک الغدیر راهی شدم.

ا کمک مسیر یاب تلفن همراه در زمان مقرر به آن جا رسیدم.

یک صف ۷۰۰، ۸۰۰ متری از ماشین تشکیل شده بود.

فکر کردم این احتمالا به خودروهایی مربوط می شود که نوبت الکترونیکی ندارند.

با او تماس گرفتم. احوال پرسیدم و سوال کردم که: “الان کجا هستید؟”

پاسخ داد: از آن جا که صف طولانی بود، ماشین را بیرون پارک کردم و آمدم داخل تا کارهای اداری را انجام دهم و وقتی پلاک ماشین را گرفتم با ماشین می آیم داخل و آن را نصب می کنم”.

تعجب کردم چون قبلا کار بدون وجود ماشین انجام نمی شد ولی پیش خودم گفتم شاید روال کار عوض شده و من در جریان آن نیستم.

من هم ماشین خودم را بیرون پارک کردم و و پیاده به سمت سالن های داخلی که چندان هم نزدیک نبود حرکت کردم.

وقتی رسیدم با او تماس گرفتم که کجاست تا نزد او بروم.

گفت که:

“متصدیان گفته اند که کار بدون ماشین انجام نمی شود و بنابراین برگشته ام بیرون که ماشین را بیاورم. الان دارم می روم که ته صف بایستم و بیایم داخل”.

بنابراین باز هم از من کاری از من بر نمی آمد.

به هر حال با شناختی که از او- و البته از بی نظمی سازمان های این چنینی- داشتم انتظار یکی دو ساعت اتلاف وقت را داشتم ولی از قبل برای آن برنامه ریزی کرده بودم.

احتمال می دادم که چنین چیزهایی پیش بیاید بنابراین یک مرکز معایته فنی خودرو در همان نزدیکی شناسایی کرده بودم تا در صورت چنین پیش آمدهایی از وقت خودم بهتر  استفاده کنم.

سوار ماشین شدم و به مرکز معاینه فنی مزبور که در حدود ۴۰۰ متری آن جا بود مراجعه کردم.

آن جا هم خودرو ها به صف شده بودند. من هم در نوبت ایستادم.

داخل ماشین هم قدری از کارهایم را انجام دادم، چند تماس تلفنی گرفتم و . . .. خیلی آهسته پیش می رفتیم.

نوبت من شد و متصدی ماشین را از من گرفت و برای آزمایش فنی به داخل برد.

در همین اثنا آن بنده خدا هم با من تماس گرفت و گفت که وارد مرکز تعویض پلاک شده.

به او گفتم که تا چند دقیقه دیگر به او ملحق خواهم شد.

گواهی معاینه فنی را گرفتم و سوار ماشین شدم و برگشتم و سپس ماشین را پارک کردم و دوباره پیاده با داخل رفتم.

گفته بود که در سالن شماره فلان مشغول انجام کارهای تعویض پلاک هست.

سالن مزبور را پیدا کردم و وارد شدم. یک بار سر و ته سالن را گَز کردم تا پیدایش کردم.

در حال صحبت با یک بنده خدایی از متصدیان بود.

سلام کردم و پرسیدم که در چه مرحله ای هستیم.

گفت که موقع ورود به او گفته اند که شماره شما مخدوش است! منظورش این بود که شماره پلاک ماشین همخوانی ندارد.

پرسیدم: “چطور ممکن است، این شماره ها رو کامپیوتر می دهد”.

برگشت و از یکی از مامورین سوال کردم که اگر شماره ماشین با شماره درج شده در سیستم نوبت دهی منافات داشته باشد باید چه کرد.

اوهم جواب داد که به فلان اتاق مراجعه کنیم. اتاق را پیدا کردیم و وارد شدیم.

موضوع را برای فرد مسئول توضیح داد.

در اثنای توضیحات او، به برگه ای که دستش بود نگاهی انداختم. اصلا شماره ماشین ما در آن وجود نداشت!

 فهمیدم که داستان از کجا آب می خورد ولی امیدوار بودم که اینطور نباشد.

پیش خودم گفتم که شاید برگه دیگری هم وجود داشته باشد.

ولی همان برگه را به متصدی داد و او هم گفت که شماره ماشین شما این جا نیست و بنابراین امروز کار انجام نمی شود چون همه چیز از بدو ورود در سیستم کامپیوتر مرکزی درج می شود و نمی توان شماره پلاک را تغییر داد و در پاسخ به سوال خریدار که: “حالا چه باید کرد؟”

گفت:

“باید دوباره نوبت بگیرید و یک روز دیگر تشریف بیاورید. چون ساعت پایان کار مجموعه نزدیک است و امروز دیگر به این کار نمی رسید.”

بیرون آمدیم. با ژستِ آدم های گرفتار تلفن همراهش را در آورد و با یک بنده خدایی تماس گرفت.

ظاهرا از او درخواست کرده بود که برایش نوبت بگیرد!

جریان را برایش توضیح داد و در میان صحبت هم جوری که من ببینم و بشنوم کیف کارت هایش را بیرون آورد و وانمود کرد که تازه متوجه شده که:

“ای وای، این شماره پلاکی که به شما داده بودم شماره پلاک ماشین دیگر من بوده و من اشتباهی آن را به شما داده بودم و . . .”

 کارد میزدی خونم در نمی آمد ولی باز هم نمی شد کاری کرد.

دیگر چیزی به او نگفتم. قدری این پا و آن پا کرد.

پیش خودم فکر کردم که یک آدم باید تا چه اندازه در قبال وقت و انرژی دیگران بی مسئولیت و بی توجه باشد که پیش تنظیم قرار با او، به خودش زحمت نگاه کردن دوباره به پیامک و کنترل شماره ماشین را نداده باشد.

به او گفتم: “بریم؟”

گفت: “بریم.”

بیرون آمدیم و خداحافظی کردم.

گفت بیا تا دم در ورودی میرسونمت. گفتم نه ممنون. احتیاجی نیست.

واقعیت این که دلم نمی خواست با او بروم. ولی اصرار کرد. من هم به رسم دوستی سوار شدم.

در بین صحبت کوتاهمان- تا رسیدن به در ورودی- از او سوال کردم که چرا این جا را برای تعویض پلاک انتخاب کرده.

دوباره جریان را برایم توضیح داد که: “من از یک بنده خدایی درخواست کردم که برای من نوبت بگیرد، ظاهرا او هم از پسرش درخواست کرده که این کار را انجام بدهد و پسرک هم که یا اطلاع داشته و یا نداشته اینجا را انتخاب کرده”.

تا الان فکر می کردم که علت انتخاب این مرکز تعویض پلاک این بوده که جایی نزدیک محل کار یا لااقل قرار بعدی خودش باشد ولی الان مشخص شد که موضوع از کجا آب می خورد.

در واقع پسر یک بنده خدایی که ما هیچ کدام نمی شناختیم در مورد این که ما کجا پلاک ماشین را تعویض کنیم برایمان تصمیم گرفته بود!

موضوع همینطور جالب تر و اسفناک تر می شد!

بعضی وقت ها فکر می کنم که در یک سیاره دیگری زندگی می کنم یا شاید دیگران در سیاره من زندگی می کنند. نمی دانم.

ولی موضوع این است که تعداد این “دیگران”، خیلی هم کم نیست!

به درب خروجی رسیدیم. خواستیم بیرون برویم که نگهبان برگه مجوز ورود را درخواست کرد.

دوست ما هم پاسخ داد که: “من برگه ای ندارم. همکار شما به من گفت که برگه من مخدوش بوده و مجوز داده که من وارد شوم”.

طرف هم رویش را برگرداند و همینطور که به سمت دیگری می رفت گفت: “لطفا ماشین را کنار بزنید، بدون برگه ورود نمی توانید از این جا خارج شوید”.

خریدار هم گفت عصبانی شد و گفت”وقتی به من برگه نداده اند من چی چیزی را باید به شما بدهم.”

او هم پاسخ داد:

” کدام همکار من گفته که شما می توانید وارد بشوید” و به هر حال یک داستان جدیدی داشت شروع می شد.

دیدم که این یکی دیگر واقعا از حوصله من خارج است. صداها در حال بلند شدن بود که گفتم:

“اگر اجازه بدین دیگه من از حضور شما مرخص میشم و حداحافظی کردم”.

او هم وسط کشمکش گفت که:

“بله. خواهش می کنم. فردا و پس فردا قرار می گذاریم، دوباره به شماره گذاری مراجعه می کنیم و من از خجالت شما در میام” و به بحث و جدل با نگهبان ها ادامه داد.

به سمت ماشین خودم آمدم و به دفتر کارم برگشتم.

حدود ساعت ۳ به دفتر رسیدم.

به این ترتیب ۵ ساعت برای انجام این کار وقت گذاشته و به نتیجه نرسیده بودیم.

دیدم برای این که این کار درست پیش برود باید خودم دست به کار شوم و همین کار را هم کردم.

ساعت ۸:۳۰ صبح فردای آن روز، پلاک ماشین تعویض و به نام مالک جدید آن در آمده بود.


داستان مدیریت زمان آدمهای به اصطلاح گرفتار و البته داستان های دیگری که به امید خدا بر آن هستم تا گهگاه برایتان بنویسم، داستان زندگی هر روز بسیاری از اطرافیان ماست.

آدم های گرفتاری که غرق بیکاری هستند (این جمله همین الان به نظرم رسید).

ولی خبر خوب آن است که با یادگیری مهارت های مدیریت زمان می توان به بسیاری از این موارد خاتمه داد و نگاه و رویکرد دیگری را پرورش داد.


سوالات قضیه آموزشی:

۱- آیا داستان یا داستان های مشابهی را در زندگی خود و اطرافیان خود سراغ دارید؟

دارید؟

۲- آیا دیدگاه ها و مشکلات مشابهی در ارتباط با مدیریت زمان در سازمان شما نیز وجود دارد؟


سخن آخر:

چنانچه مایل باشید تا شما هم در این فعالیت پربرکت (تهیه ابزار و ترویج آموزشهای مدیریتی) مشارکت داشته باشید، و نمونه هایی چون مورد بالا را تجربه کرده اید، می توانید شرح آن چه که اتفاق افتاده را برای ما بفرستید.

ما آن ها را با نام خود شما در وب سایت الست منتشر خواهیم کرد.

در صورتی که نوشتن قضیه آموزشی برای شما وقت گیر است یا تمایلی به نوشتن ندارید، می توانید آن را در قالب یک فایل صوتی یا تصویری برای ما ارسال کنید.

اطلاعات تماس ما زیر کلیه صفحات سایت مدرسه مدیریت الست موجود است.


اگر شما نیز به یادگیری این مهارت – یا سایر مهارت های نرم مدرسه مدیریت الست – علاقمند شده و یا ضرورت یادگیری آن را احساس کرده اید می توانید اطلاعات مورد نظرتان را از صفحه “دوره مدیریت زمان“، یا منوی “دوره های آموزشی” انتخاب و ثبت نام نموده و یا برای این کار با ما تماس بگیرید.

کارگاه مدیریت زمان مدرسه مدیریت الست توسط شخص آقای رضا مومن خانی مدیر عامل موسسه آموزش داده می شود.

رزومه آقای مومن خانی را با کلیک روی دکمه زیر در  اختیار خواهید داشت:

امکان برگزاری کلیه دوره های آموزشی مدرسه مدیریت الست در محل مورد نظر شرکت مشتری در هر کجای ایران کاملا وجود دارد.

رضا مومن خانی

مدیر عامل

مدرسه مدیریت اَلَست

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *